کلیسای سنت ماريا مادونا
پس از قداس، یک دیدار در داخل کلیسا داشتم. اول چشم بزرگی دیدم، بسیار زیبا، آبی سبز رنگ بود. میدانستم این چشمان خدا پدر است. کمی پایینتر، بازوی راستی دیدم، میدانستم این عیسی است و کمی دورتر، مریم بیعیب که با لباس سفید پوشیده شدهبود. دیداری بسیار زیبایی بود. دیدم یک شخص دیگر هم هست که تدریجاً ظاهر شد و به من نزدیک تر آمد. میدانستم فرانکا کورنادو است. او کاملاً با لباس سفید پوشیده شدهبود و چهرهای جوان داشت، نه مانند آنچه در تصاویر دیدهمیشود، بلکه بسیار زیبا بود. نزدیکی از من قرار گرفت و دستهایش را بر روی دستهایم که به هم پیوند خورده بودند گذاشت، زیرا میگفت. احساسی که وقتی او مرا لمس کرد داشتم با زمانیکه مریم یا عیسی در ظاهرات مرا لمس کنند متفاوت بود. او به من خندید. بسیاری از چیزها به ذهنم رسید: زندگیام، مأموریتای که خدا مرا فراخوانده است، تقدیسم به M.C. ، دشواریها، مانعها، نگرانیهایم. گفت:
"شجاعت بیاور. کارهای بزرگی خواهی کرد. از کلمات من خوب یاد بگیر: کارهایی بزرگ خواهی کرد. بسیار رنج کشیدم، اما برنده شدم. تو هم اگر به خدا اعتماد کنی، پیروز خواهی شد و همه چیز را فراگیرخواهی کرد. ببین... (شروع به توضیح دیدار که دیدم کرد)
نظری خدا برت است. او تو را میبیند و ازت نگهبانی میکنه. نگاهاش مقدس و محافظتیست. بازوی خدا قوی و توانا است. در این بازو، قوت برای آزمونها و دشواریهاست و شجاعت برای پیش رفتن بدون ترس. این بازو سپر دفاعیت است.
مریم ساده و متواضع است، اما هم چنین قدرتمند است، زیرا مادر خداست. او تو را هدایت میکند و همیشه راهنمایت و نورت خواهد بود. ازتو برای مدت طولانی دعا کردهام و اکنون حتی بیشتر از آسمان " .
به گیوسی نگاه کرد و گفت،
"گیوسی، در حضور خدا برای تو یک نعمت شخصی و خاص میخواهم. گیوسی، بگو. بگو، بگو گیوسی ."
سپس آهسته از من دور شد تا کنار مریم قرار گرفت. بعد همه چیز ناپدید شد."